با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
هر قدم یک پنجره از شوق واکردی به سویم
میتوانم از همین جا عطر صحنت را ببویم
نمیدانم تو را در ابر دیدم یا كجا دیدم
به هر جایی كه رو كردم، فقط روی تو را دیدم...