در خیالم شد مجسم عالم شیرین تو
روزگار سادۀ تو، حجرۀ رنگین تو
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
جهان را، بیکران را، جن و انسان را دعا کردی
زمین را، آسمان را، ابر و باران را دعا کردی
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود