پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
ای که وجود پاک تو آیینۀ زهراست
هر جا تو باشی اسم بابایت علی آنجاست
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
داستانهایی که از شام خراب آوردهام
عالمی از صبر خود در اضطراب آوردهام
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
مرد آزاده حسین است که بود این هدفش
که شود کشته ولی زنده بماند شرفش