مشعلی در دست آمد راه را پیدا کند
قطره میآمد که خود را بخشی از دریا کند
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
آفتابی کز تجلی بیقرینش یافتم
در فلک میجُستم اما در زمینش یافتم
مردم دهند نسبت رویت بر آفتاب
اما ز بخت خود نکند باور آفتاب
دستی كه طرح چشم تو را مست میكشید
صد آسمان ستاره از آن دست میكشید
اینگونه که با عشق رفاقت دارد
هر لحظه لیاقت شهادت دارد
آن لاله که عشق و خون بهارش بودند
گلهای مدینه داغدارش بودند
روح والای عبادت به ظهور آمده بود
یا که عبدالله در جبههٔ نور آمده بود؟