رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
قبول دارم در کربلا صواب نکردم
ملامتم نکن! آغوش را جواب نکردم
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
آفتابی کز تجلی بیقرینش یافتم
در فلک میجُستم اما در زمینش یافتم
مردم دهند نسبت رویت بر آفتاب
اما ز بخت خود نکند باور آفتاب
مستاند همه، ساقی و ساغر که تو باشی
از سر نپرد مستی، در سر که تو باشی
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
آن لاله که عشق و خون بهارش بودند
گلهای مدینه داغدارش بودند
روح والای عبادت به ظهور آمده بود
یا که عبدالله در جبههٔ نور آمده بود؟