پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را