در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
ای تا به قیامت علم فتح تو قائم
سلطان دو عالم، علی موسی کاظم
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی