ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
این آخرین شبانۀ آرام زینب است
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
آن سو، همه برق نیزه و جوشن بود
این سو، دلی از فروغ حق روشن بود
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود