با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود