هرچه را خواهی بگیر از ما ولی غم را مگیر
غم دوای دردهای ماست مرهم را مگیر..
ای سفیر صبح! نور از لامکان آوردهای
بر حصار شب دمی آتشفشان آوردهای
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن