او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست