ای سرو که با تو باغها بالیدند
معصوم به معصوم تو را تا دیدند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود
محمد است و علیست آری
به خُلق و خَلق و به قد و قامت
در شهر دلی، به شوق پرواز نبود
با حنجرهٔ باغ، همآواز نبود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
هيچ موجى از شكست شوق من آگاه نيست
در كنار ساحلم امّا به دريا راه نيست
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت