پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
خدایا رحمتی در کار من کن
به لطف خود هدایت یار من کن
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است