تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
در سرم پیچیده باری، های و هوی کربلا
میروم وادی به وادی رو به سوی کربلا
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
پل، بهانهای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم