ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید