هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
ای رهنمای گم شدگان اِهْدِنَا الصِّراط
وی نور چشم راهروان اِهْدِنَا الصِّراط
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
عاشقی در بندگیها سربهراهم کرده است
بینیاز از بندگان، لطف الاهم کرده است
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم
بیخيال تو نباشد نه قيامم نه قعودم
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
ز هرچه غير يار اَسْتغفرالله
ز بودِ مستعار استغفرالله