عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
عمریست انتظار تو ای ماه میکشم
در انتظار مهر رخت آه میکشم
صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
در ساحل جود خدا باران گرفته
باران نور و رحمت و احسان گرفته
سیلاب میشویم و به دریا نمیرسیم
پرواز میکنیم و به بالا نمیرسیم