غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
وقت وداع فصل بهاران بگو حسین
در لحظههای بارش باران بگو حسین
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
شَمَمتُ ریحَکَ مِن مرقدِک، فَجَنَّ مشامی
به کاظمین رسیدم برای عرض سلامی
عمریست انتظار تو ای ماه میکشم
در انتظار مهر رخت آه میکشم
صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد