ای لحظهبهلحظه در تماشای همه
دیروزی و امروزی و فردای همه
ای کاش مرا گلایه از بخت نبود
یک لحظه خیالم از خودم تخت نبود
ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
از همه سوی جهان جلوۀ او میبینم
جلوۀ اوست جهان کز همه سو میبینم
دلم جواب بَلی میدهد صلای تو را
صلا بزن که به جان میخرم بلای تو را...
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
رمضان سایۀ مهر از سرِ ما میگیرد
بال رأفت که فروداشت، فرا میگیرد
ای بر سریر ملک ازل تا ابد خدا
وصف تو از کجا و بیان من از کجا؟...
چشم همه چشمههای جوشان به خداست
باران، اثر نگاه دهقان به خداست
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
با هر نفسم به یاد او افتادم
دنیا همه رفت و او نرفت از یادم
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایهٔ هما را
بوَد آیا که درِ صلح و صفا بگشایند
تا دری هم به مراد دل ما بگشایند
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت