او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
سر تا به قدم آینۀ حسن خدایی
کارش ز همه خلق جهان عقدهگشایی
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
ای همه جا یار رسولِ خدا
محرم اسرار رسولِ خدا
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد