دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار
شاید که به تأثیرِ دعا زنده کنند
در برزخِ این خوف و رجا زنده کنند
در هر گذری و کوچه و بازاری
پهن است بساطِ حرصِ دنیاداری
امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
به لحظه لحظۀ دوری، به هجر یار قسم
به دیر پایی شبهای انتظار قسم
روشن آن چشم که در سوگ تو پُر نم باشد
دلربا، نرگس این باغ به شبنم باشد
خیمهها محاصرهست تیغهاست بر گلو
دشنههاست پشتِ سر، نیزههاست پیشِ رو
میان حجره چنان ناله از جفا میزد
که سوز نالهاش آتش به ماسوا میزد
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
بر اسب بنشین که گردِ راهت قرق کند باز جادهها را
که با نگاهی بههم بریزی سوارهها را پیادهها را
همه از هر کجا باشند از این راه میآیند
به سویت ای امینالله خلقالله میآیند
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
گمان بردی نوای نای و بانگ تار و چنگ است این
تو در خواب و خیال بزمی و... شیپور جنگ است این
از خیمهها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهادهای
دختری ماند مثل گل ز حسین
چهرهاش داغ باغ نسرین بود
رباب است و خروش و خستهحالی
به دامن اشک و جای طفل خالی
این گلِ تر ز چه باغیست که لب خشکیدهست؟
نو شکفتهست و به هر غنچه لبش خندیدهست
تن فرزند بهر مادر آمد
اگر او رفت با پا، با سر آمد
در کوچه، راه خانۀ خود گم نمیکنی
از تب پُری، اگرچه تلاطم نمیکنی
ای شمع سینهسوختۀ انجمن، علی
تقدیر توست سوختن و ساختن، علی
آزار دادهاند ز بس در جوانیام
بیزار از جوانی و، از زندگانیام
آینه با آینه شد روبهروی
خوش بود آیینهها را گفتوگوی
تو کیستی که عقل مجنون توست
عشق به تو عاشق و مدیون توست