نسل حماسه، وارثان کربلا هستیم
نسلی که میگویند پایان یافت، ما هستیم
ایمان که به مرزِ بینهایت برسد
هر لحظه به صاحبش عنایت برسد
سبز همچون سرو حتی در زمستان ایستادم
کوهم و محکم میان باد و طوفان ایستادم
خوشوقت کسی که جز وفا کارش نیست
پابندِ ستم، جانِ سبکبارش نیست
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
دوباره زلف تو افتاد دست شانۀ من
طنین نام تو شد شعر عاشقانۀ من
توفیق اگر دلیل راهت باشد
یا پند دهندهای گواهت باشد
ای در دلِ تو زلال ایمان جاری
ای زخمِ زمانه بر وجودت کاری
شهید کن... که شهادت حیات مردان است
ولی برای شما مرگ، خط پایان است
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
کی صبر چشمان صبورت سر میآید؟
کی از پس لبخندت این غم برمیآید؟
دانی که چرا مثل گُل افروختهای؟
هم ساختهای با غم و هم سوختهای؟
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
دانشطلبی که نور ایمان دارد
جویای فضیلت است تا جان دارد
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
در مکتب عشق، آبروداری کن
هر مؤمن رنجدیده را یاری کن
چشمی از غم ستاره باران دارد
دلسوختهای که داغ یاران دارد
ای موجِ امید، راهی ساحل تو
ای مهر و وفا عجین در آب و گل تو
ای ذرۀ کوچکِ مدار هستی
ای آنکه به رحمت خدا دل بستی
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
بیهوده مکن شکایت از کار جهان
اسرار نمیشوند همواره عیان
از علم شود مرد خدا حقبینتر
عطر نفسش ز باغِ گل رنگینتر
آنان که به کار عشق، بودند استاد
کردند «ز دست دیده و دل فریاد»