غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود