میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
زنی شبیه خودش عاشق، زنی شبیه خودش مادر
سپرده بر صف آیینه دوباره آینهای دیگر
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی