غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
امروز که انتهای دنیای من است
آغاز تمام آرزوهای من است
با بال و پری پر از کبوتر برگشت
هم بالِ پرندههای دیگر برگشت
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد