بیحرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باور کنید پاسخ آیینه سنگ نیست
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
ای عشق! کاری کن که درماندند درمانها
برگرد و برگردان حقیقت را به ایمانها
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد