بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
خدا قسمت کند با عشق عمری همسفر بودن
شریک روزهای سخت و شبهای خطر بودن
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم