با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی
عرق نبود که از چهرهات به زین میریخت
شرارههای دلت بود اینچنین میریخت
گشود جانب دریا، نگاهِ شعلهورش را
همان نگاه که میسوخت از درون، جگرش را
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی
سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی
چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی