فرصت نمیشود که من از خود سفر کنم
از این من همیشگی خود گذر کنم
گنجشکان باغ را اجابت کردند
از باغ پس از خزان عیادت کردند
دیر سالیست هر چه میخواهم
از تو یک واژه درخورت گویم
بغضها راه نفسهای مرا سد شدهاند
لحظهها بیتو پریشانی ممتد شدهاند
عرق نبود که از چهرهات به زین میریخت
شرارههای دلت بود اینچنین میریخت
چگونه میشود از خود برید؟ آدمها!
میان آینه خود را ندید، آدمها!
گشود جانب دریا، نگاهِ شعلهورش را
همان نگاه که میسوخت از درون، جگرش را