ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
دلم تنهاست، ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
حرف تو به شعر ناب پهلو زده است
آرامش تو به آب پهلو زده است
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم