خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
حرف تو به شعر ناب پهلو زده است
آرامش تو به آب پهلو زده است
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
رفتی سبد سبد گل پرپر بیاوری
مرهم برای زخم كبوتر بیاوری
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم