گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود