بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
گرفته درد ز چشمم دوباره خواب گران را
مرور میکنم امشب غم تمام جهان را
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود