این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
چگونه جمع کند پارههای جانش را؟
به خیمهها برساند تن جوانش را
چه آتشیست که در حرف حرف آب نشسته
که روضه خوانده که بر گونهها گلاب نشسته؟
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
تیر كمتر بزنید از پی صیدِ بالش
چشمِ مرغانِ حرم میدود از دنبالش
به غیر تو که به تن کردهای تماشا را
ندید چشم کسی ایستاده دریا را
غرقِ حماسه است طلوعِ پگاه تو
خورشید میدمد ز تماشای ماه تو
باصفاتر ز بانگِ چلچلهای
عاشقِ واصلی و یكدلهای
لختی بیا به سایهٔ این نخلها رباب!
سخت است بیقرار نشستن در آفتاب!
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست