با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
من، دیده جز به سوی برادر، نداشتم
آیینه جر حسین، برابر نداشتم
لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شدهای
بیسبب نیست که اینگونه معطر شدهای
به زیر تیغم و این آخرین سلام من است
سلام من به حسینی که او امام من است
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنمخانۀ اوهام گرفتن
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی
روح والای عبادت به ظهور آمده بود
یا که عبدالله در جبههٔ نور آمده بود؟
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟