من، دیده جز به سوی برادر، نداشتم
آیینه جر حسین، برابر نداشتم
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
میان گریهات لبخند ناب است
چرا باور کنیم از قحط آب است؟
لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شدهای
بیسبب نیست که اینگونه معطر شدهای
به زیر تیغم و این آخرین سلام من است
سلام من به حسینی که او امام من است
عرق نبود که از چهرهات به زین میریخت
شرارههای دلت بود اینچنین میریخت
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
گشود جانب دریا، نگاهِ شعلهورش را
همان نگاه که میسوخت از درون، جگرش را
روح والای عبادت به ظهور آمده بود
یا که عبدالله در جبههٔ نور آمده بود؟
دویدهایم که همراه کاروان باشیم
رسیدهایم که در جمع عاشقان باشیم
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟