خاکیان را از فلک، امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت، گوی چوگان قضاست
چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجۀ بحار
ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
گفت: در میزنند مهمان است
گفت: آیا صدای سلمان است؟
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
با حضورت ستارهها گفتند
نور در خانهٔ امام رضاست
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
زیر باران دوشنبه بعدازظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
همین که دست قلم در دوات میلرزد
به یاد مهر تو چشم فرات میلرزد
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
یازده بار جهان گوشهٔ زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریهٔ باران کم نیست
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور میرفتم
بستهست همه پنجرهها رو به نگاهم
چندیست که گمگشتۀ در نیمۀ راهم
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت
دارد دل و دین میبرد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی