خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
با توام ای دشت بیپایان سوار ما چه شد
یکّهتاز جادههای انتظار ما چه شد