او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
ای پاسخ بیچون و چرای همۀ ما
اکنون تویی و مسألههای همۀ ما
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
چون بر او خصم قسم خوردۀ دین راه گرفت
بانگ برداشت، مؤذّن كه: خدا! ماه گرفت
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
چون جبرئیل، حکم خدای مبین گرفت
در زیر پر بساط زمان و زمین گرفت