ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید
این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود