تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
و انسان هرچه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
خدایا دلی ده حقیقتشناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست