در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
غم داغ تو را با هیچکس دیگر نخواهم گفت
برایت روضه میخوانم ولی از سر نخواهم گفت
خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی