ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
تابید بر زمین
نوری از آسمان
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا