سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
در جام دیده اشک عزا موج میزند
در صحن سینه شور و نوا موج میزند
با آن که آبدیدۀ دریای طاقتیم
آتش گرفتهایم که غرق خجالتیم
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده