یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
امشب شهادتنامۀ عشاق امضا میشود
فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا میشود
دلم کجاست تا دوباره نذر کربلا کنم
و این گلوی تشنه را شهید نیزهها کنم
قافله قافله از دشت بلا میگذرد
عشق، ماتمزده از شهر شما میگذرد
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
سر به دریای غمها فرو میکنم
گوهر خویش را جستجو میکنم
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود