از زمین تا آسمان آه است میدانی چرا؟
یک قیامت گریه در راه است میدانی چرا؟
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
تشنهام این رمضان تشنهتر از هر رمضانی
شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی
شب را خدا ز شرم نگاه تو آفرید
خورشید را ز شعلۀ آه تو آفرید
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
زین روزگار، خونجگرم، سخت خونجگر
من شِکوه دارم از همه، وز خویش، بیشتر
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست