عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را