آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
همیشه سفرهاش وا بود با ما مهربانی کرد
هزاران بار آزردیمش اما مهربانی کرد
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
آتش: شده از خجالت روی تو آب
خانه: شده بعد رفتن تو بیخواب
این همه آیینگی از انعکاس آه کیست؟
چشمهها در رودرود غصۀ جانکاه کیست؟
بر خاکی از اندوه و غربت سر نهادهست
بر نیزهٔ تنهایی خود تکیه دادهست