بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش