چیست این چیست که از دشت جنون میجوشد؟
گل به گل، از ردِ این قافله خون میجوشد
تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادۀ سهشنبه شب قم شروع شد
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت